بهلول برای مجسّم کردن بی ارزشی دنیای نامعقول و دنیایی که دلبستگی به آن سبب خسارت ابدی است، برای هارون که از طریق دنیاداری به نخوت و غرور و کبر و طغیان و حمله به حقوق مردم و ریختن خون بی گناهان آلوده شده بود، از او پرسید: اگر در بیابانی گرم و کویری که آفتاب سوزانش غیر قابل تحمل است تشنه شوی و شدّت تشنگی تو را تا مرز هلاکت و مردن سوق دهد آن گاه آبی پیدا شود که باید آن را بخری تا چه مبلغ حاضری برای خرید آن آب جهت نجات خود از هلاکت بپردازی؟ هارون تأملی کرد و گفت: در چنان حالی که اگر آب نیاشامم نابود می شوم حاضرم نیمی از کشورم را جهت دریافت آب بپردازم.
بهلول با طرح سؤالی دیگر درباره همین آب پرسید: پس از نوشیدن آب و رفع تشنگی و سپری شدن مدتی کوتاه اگر دچار فشار ادرار شدی و راه دفع آن بسته شده باشد و تو را در مضیقه و تنگنایی بسیار رنج آور اسیر کرده باشد و لحظه به لحظه بر شدّت درد افزوده شود، برای نجات و بهبودی از این درد جانکاه و رنج سخت چه مبلغ می پردازی؟ هارون گفت: حاضرم نیم دیگر کشورم را بپردازم تا درمان شوم و از آن سختی نجات یابم، بهلول گفت: کشور و سلطنتی که با شربتی آب و دفع یک بار ادرار از دست برود چه ارزشی دارد که برای به دست آوردن و حفظش این همه فکر و اندیشه و عمر هزینه شود و عاقبت هم با مردن از دست انسان برود.
پی نوشت
عدة الداعى: 226؛ شرح اصول کافى: 1/ 101.
روز به نیمه رسیده بود و بهلول برای دیدن هارون به قصر رفت.
هارون کنار یکی از دوستانش نشسته بود و هردو مشغول صحبت بودند.
بهلول اجازه گرفت و وارد شد. با ورود او هارون لبخندی زد و با صدای آهسته ای به دوستش گفت: این مرد را می شناسی؟ او بهلول است. دیوانه است؛ اما در عین دیوانگی گاهی سخنانی می گوید که صد آدم عاقل نمی تواند چنین سخنی بگوید.
مرد گفت: از بهلول زیاد شنیده ام. در این دیار کسی نیست که حداقل نام او را نشنیده باشد. اما هنوز از نزدیک او را ندیده بودم. کاش از او سئوالی بپرسی تا در جوابش بماند؛ آن وقت کمی به او می خندیم.
هارون لبخندی زد وبا قدم های کوتاه کنار بهلول ایستاد. دستش را روی شانه بهلول گذاشت و گفت: دوست دارم امروز پندی به من دهی که آن را آویزه گوشم کنم و این پند را هرگز از یاد نبرم.
دوست هارون با صدای بلند خندید و گفت: درست است. او را پندی بده، شاید پندت برای من هم مفید باشد.
بهلول کمی فکر کرد و گفت: ای خلیفه، اگر در بیابانی سرگردان شوی در حالی که تنها هستی و در همین حال تشنگی بر تو غلبه کند، تا حدّی که به مرگ نزدیک شوی، چه می دهی تا تشنگی ات را برطرف کنی و عطش وجودت را فرو نشانی؟
هارون با تعجب گفت: تو به جای پند از من سئوال می پرسی؟! جواب این سئوال به چه درد تو می خورد؟!
بهلول گفت: جواب این سئوال به درد من نمی خورد، بلکه پندی است که تو آن را آویزه گوشَت خواهی کرد و این جواب همان چیزی است که تو را پندی بزرگ می دهد.
هارون نگاهی به دوستش کرد و گفت: صد دینار می دهم تا تشنگی ام برطرف شود.
بهلول گفت: اگر صاحب آب حاضر نشود با صد دینار طلا، به تو آب دهد آن وقت چه می کنی؟! چه چیزی به او می دهی؟!
هارون در حالی که قیافه حق به جانبی به خود گرفته بود، گفت: خب، آن وقت حاضرم نصف پادشاهی ام را بدهم تا از مرگ نجات پیدا کنم.
بهلول گفت: اگر صاحب آب اندکی به تو آب داد که با آن تشنگی ات برطرف شد، اما در همان موقع به مرضی دچار شدی که در رفع آن ناتوان باشی و هیچ راه نجاتی نداشته باشی، آنگاه چه می کنی؟! برای رفع مرض چه می دهی؟
هارون لحظه ای مکث کرد و گفت: آن موقع حاضرم نصف دیگر پادشاهی ام را بدهم تا از مرض لاعلاج رهایی یابم.
دوست هارون منتظر بود تا ببیند با این سئوال و جواب بی معنی، بهلول چه پندی می خواهد بدهد و با چشمان از حدقه بیرون زده به بهلول خیره شده بود.
بهلول لبخندی زد و گفت: پس به تو پندی می دهم... ای هارون به پادشاهی خود مغرور نباش که قیمت آن یک جرعه آب و مثقالی داروست. آیا شایسته نیست که در مقابل مقامی بی ارزش به خلق خدای عزّوجل نیکویی کنی؟